دسته‌بندی نشده

جلسه دفاع از نظریه….

شایان ذکر است که، استاد در طول 90 سال عمر پر برکتشان، تنها دو صفحه خاطرات پر بار زندگی خویش را، به رشته تحریر (اتوبیوگرافی) در آوردند، و آن دو صفحه، مربوط می شود، به همین جلسه دوم دفاع نظریه شان، با پروفسور اینشتین، که دراین جا، شمه یی از آن را، ازنظر شما می گذرانیم:

مجددا به پرینستون برگشتم، با تمام اطمینانی که به کارم داشتم، وقتی می خواستم از نظریه ام دفاع کنم، دچار دلهره شدم، زیرا نمی دانستم اینشتین چه کسی را، برای شنیدن تجریبات و دفاع مجدد من، معرفی خواهدکرد. چون اصولا دیگر در مرحله ی دوم دفاع بایستی به طور طبیعی، یکی از افراد کرسی او، دفاع مجدد را، بر اساس دیدگاه های اینشتین، انجام می داد.

 وقتی جواب درخواستم، به دستم رسید، باکمال تعجب ملاحظه کردم، اینشتین خودش پذیرفته،که در جلسه ی دفاعیه ی من شرکت کند. هرچند این موضوع برایم هیجان انگیز بود، ولی اظطراب امانم نمی داد. سرانجام روز دفاع از نظریه فرا رسید. من با تشویشی فراوان، وارد اتاقی شدم، که اعضای ژوری در آن نشسته بودند. با کمال شگفتی دیدم اینشتین، خودش بود، که در جلسه دفاع تز من حاضر شده است. به عقب برگشتم هم غرق شادی شدم، و هم در فکر فرو رفتم، زیرا اگر من به عنوان یک شاگرد، دلم شور می زد، و یک ربع ساعتی را، زود تر به جلسه امتحان، مراجعه کرده بودم، پس معلوم می شد،که اینشتین هم بیش تر از من، برای این جلسه دفاع تز من، یعنی شاگردش احترام قائل بود. و یا حتی نگران بوده است، اگر نه زودتر از من، در جلسه حاضر نمی شده است.

 

 طاقت نیاوردم، دوباره از لای در، نگاهی به داخل اتاق انداختم، ولی این بار، بیش تر اطراف اتاق را، نگاه کردم. چیزی که تعجب آور بود حضور یعنی دعوت تعداد دیگری از پروفسورهای درجه اول فیزیک دانشگاه پرینستون بود، که آن ها هم در سمت دیگری از اتاق جلسه دفاع نشسته بودند.

 

 اابته اظطراب من،کاملا طبیعی بود. زیرا از یک طرف، ملاحظه خود اینشتین، در جلسه دفاع بود، از طرف دیگر، دعوت آن جمع پروفسورها، علاوه بر خودش در آن جلسه بود، از یک سو، حضور آن ها قبل از ساعت مقرر، حتی قبل از من، به عنوان یک شاگرد در جلسه، از سوی دیگر، احترام اینشتین و سایر اساتید به من به عنوان یک شاگرد، در حدی که همگی جلوی پای من بایستند. از طرف دیگر، ابراز محبت بزرگ اینشتین بود،که آسیستان خود را، از کنار دستش بلند کرد، و مرا به جای او نشاند. و بلافاصله شروع کرد، از من سؤالات مربوط به تحقیقات تئوری ام، در یک سال گذشته را، پرسیدن.

 

 نکته بسیار شگفت آور این بودکه، از نوع سؤالات پیدا بود، او در طی یک ماه قبل، دقیقا 300 صفحه گزارش من را، خوانده و نگفته است که من پروفسور اینشتین هستم، عقل کل جهانم و نیازی به خواندن تحقیقات شاگردانم ندارم. و جالب تر از نکات یاد شده بالا، آشنایی سایر حاضرین، با نوع سؤالات اینشتین بود،که معلوم بود با جملات تکمیلی که یکی از آن ها، پس از طرح سؤال، توسط اینشتین مطرح کرد، که این مجموعه 300 صفحه گزارش من را، آن ها هم خوانده اند.

 

این پیرمرد 60 – 70 ساله، بزرگ ترین و مشهور ترین فیزیک دان جهان، در مقابل من که جوان بودم، تمام قد ایستاده، و ابراز احترام کرد. او لبخندی دلنشین، بر لب داشت. خشکم زده بود. ازخجالت قرمز شده بودم. همراه با اینشتین، همه ی آن مردان بزرگ

 

عالم فیزیک، جلوی پایم بلند شدند. دست و پاپم را گم کرده بودم. با آن که در سالن چند صندلی بود، ولی درحضور آن ها و احترامی که می گذاشتند، آن قدر شگفت زده شده بودم، که نمی دانستم چه کنم. پروفسور اینشتین، وقتی متوجه حال من شد، دستیار خود را، که در نزدیکی خودش نشسته بود، به جای دورتری هدایت کرد، و مرا روی صندلی کنار خودش نشاند. آن قدر هول کرده بودم،که حرف زدن هم یادم رفته بود. او وقتی مرا مضطرب دید، فورا سعی کرد، محیط را تغییر دهد. با حرف های دوستانه فضا را، برای من صمیمی کرد. محبت های معمولی می کرد. مثلا از من پرسید: آیا در شیکاگو، بودید هوا سرد می شد؟ گفتم: خوب، بله شیکاگو اصلا جای سردی است. به خصوص در زمستان ها. سپس، اینشتین رو به یکی از پروفسورها کرد، و پرسید: پروفسور، آیا در مدتی که شما، در شیکاگو و در همین دانشگاه، تحقیق می کردید، مجبور می شدید از گوشی های مخصوص، روگوشی های مخصوص، با پشم های طبیعی گوسفند، و فنر نگهدار، برای محافظت ازگوش های خود، درمقابل سرما، استفاده کنید؟

 

او هم با لبخندی جواب داد: بلی، بلی. چاره یی نبود، سرما خیلی شدید بود. گوش ها هم که حساس ترین قسمت بدن هستند. بعد اینشتین با لبخندی بسیار مهربان و چشمانی کنجکاو. سؤال جالب تری کرد. پرسید:آقای دکتر حسابی، آیا روزها، بیش تر سرد می شد یا شب ها؟ گفتم:خب، البته شب ها، چون خورشید نبود بیش تر سرد می شد. و بعد افاضه کردم: البته بعضی از شب ها که سرما به 30 درجه زیر صفر می رسد، برای خواب راحت، از پتوبرقی استفاده می کردم (یادآور می شود،که تمام این وسایل، ازگوشی گرفته تا پتوی برقی در حال حاضر،در موزه پروفسور حسابی، برای بازدید علاقمندان موجود، و بسیار جالب است.)

 

سپس اینشتین، با لبخند بیش تری ادامه داد: بلی، اتفاقا وقتی این جا هوا سرد می شود، من هم از همین پتوها، استفاده می کنم. آیا پتوی شما هم مثل پتوی برقی من، هنگامی که خیلی گرما می دهد، باید پریزش را، از برق در آوریم؟ گفتم: خیر، مال من ترموستات دارد، و خودش خاموش می شود. به هر حال، بعد از این صحبت های صمیمانه، و بسیار معمولی و دوستانه، کمی هم از اوضاع آزمایشگاه درشیکاگو پرسید، و خلاصه با این توجه وظرافت اینشتین،کم کم حالم بهتر شد، و به خود مسلط شدم.

 

 حالا وقت آن رسیده بود،که به دستور استاد پای تابلو بایستم، و از نظریه ی خود دفاع کنم. طبیعی بود،که هر استادی به شاگردش می گوید: برو پای تخته، اما اینشتین انسان دیگری بود. چشمان فوق العاده پرمهری داشت. بالاخره با حالتی بسیار مؤدبانه، از من پرسید: آیا شما تصور می کنید، چنان چه پای تابلو بروید، ممکن است برایتان راحت تر باشد؟ من که از آن همه فروتنی، مهر و ادب متعجب شده بودم، با خود فکرکردم: او چقدرمؤدب است. خواسته ی به این روشنی و سادگی را، به شکل سؤال مطرح می کند. من هم فورا، از استاد اجازه خواستم، و پای تابلو رفتم.

 

مدام با خود فکر می کردم، درست نیست، وقت انسان بزرگی مثل اینشتین را، بیهوده تلف کنم. برای همین با عجله ی هر چه بیش تر، معادلاتم را،که مربوط به نظریه ام بود، روی تابلو نوشتم، و آزمایش ها وکارهای انجام شده، و نتایج تحقیقاتم را، بیان کردم. اینشتین که از عجله و سرعت من، از بیان ونوشتن پای تخته متعجب شده بود، بعد از دو یا سه دقیقه، با حالتی خاص از من پرسید: چرا این قدر عجله می کنید: فورا گفتم آخر در برابر استاد برجسته، و متشخص ارزشمندی چون جنابعالی، نباید  وقت زیادی تلف کنم. ارزش وقت شما، خیلی بیش از این حرف هاست.

 

اینشتین مجددا، با چشمانی پر از محبت، و با کمال فروتنی، و صدایی فراموش نشدنی، و با خونسردی بسیار، جواب داد: نخیر! نخیر، اشتباه می کنید: این جا شما پروفسور حسابی هستید ، و من شاگرد شما هستم. فرض کنید دارید، با یکی از دهها شاگرد خود، صحبت می کنید. به هیچ وجه عجله نکنید. وقت من و همکارانم،کاملا در اختیار شماست. او مرا استاد خود، خطاب کرده بود. چقدر ارزشمند بود. اصلا باورکردنی نبود. چقدر اینشتین، مؤدب و فروتن بود. این صفت های یک مرد ارزشمند و برجسته است. از خوشحالی، در پوست خود نمی گنجیدم. می خواستم پرواز کنم. آن روز نه تنها به بلند ترین قله ی آرزوهایم، رسیده بودم، بلکه انسان بزرگی را، با تمام خصوصیات منحصر به فردش، درک و احساس کرده بودم. فکر می کردم، بزرگ ترین درس زندگی را، از او آموخته ام. باید اقرارکنم، که این جمله ی استاد، تمام عمر رفتارم را، عوض کرد. من فهمیدم، وقتی انسانی وجود ارزشمندی دارد، به همان اندازه مؤدب، متواضع و فروتن نیز هست.

 

بیش از یک ساعت پای تابلو، معادلات و نتایج کارم را، می نوشتم، و توضیح می دادم!  اینشتین و سایر استادهایی، که او برای جلسه دفاع من دعوت کرده بود، با دقت نظارت می کردند، و موضوع های مطرح شده را، به بحث می گذاشتند. حتی گاهی اوقات، وقتی یکی از استادان می خواست، با سؤالات خود مرا منحرف کند، اینشتین فوری حس می کرد، و خودش پاسخ می داد، تا موضوع از دست من خارج نشود. وقتی دفاع من تمام شد. اینشتین، رو به من کرد، و گفت: دکتر حسابی، به شما تبریک می گویم. این

 

نظریه ی شما زیبا، متقارن و قابل دفاع است.  در این جا لازم است، اشاره کنم، بعد از این تایید اینشتین بود، که  بزرگ ترین نشان علمی کشور فرانسه، کوماندور دولالوژیون دونور، به من تعلق گرفت،…خداوند عالم، خیلی رحیم است. بعد از آن همه سختی و مصیبت، حالا اتفاقات خوب و بزرگ، یکی یکی از راه می رسیدند. فکرکردم، که اگر روزهای سخت و دردناکی، در زندگی انسان باشد، و در همان حال با امید تلاشی کند. و علی رغم خستگی و سختی ها، راه خود را ادامه بدهد، خداوند درهای سعادت وخوشبختی را به روی او می گشاید.

 

برگرفته از کتاب استاد عشق – زندگی نامه استاد بزرگ دکتر محمود حسابی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *