دسته‌بندی نشده

شمش طلا….(زندگی دکتر حسابی)

یک روزکه در آزمایشگاه، مشغول کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به  شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد،که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخند بسیار جذابی کنارم آمد، وگفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه به افراد آرزومند شده است: آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟ 


من که از توجه پروفسور٬ تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله٬ من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلزهای معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت کم تری به دست می آوردم.


 البته این یک آرزوست. او به محض شنیدن خواسته ام،گفت: پس چرا به من نمی گویید؟  گفتم: آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله ی برنز، و میله ی آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام، و می دانم که دستیابی به خواسته ام، غیر ممکن است.


پروفسور، وقتی حرف های مرا شنید، از ته دل خنده یی کرد، و اشاره کرد، همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه امدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی وکارمند جوان آن جا بود، سفارش شمش طلا داد، و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوز باورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد، و سر به سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه یی روی میز آزمایشگاه است.  یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود : امیدوارم این شمش طلا (میله ی طلا)، به طول 25 سانتی متر، و با قطر 5 سانتی متر، با عیار بسیار بالایی به میزان 24 ، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، به دست دهد.


با ناباوری، ولی با اشتیاق و امید به آینده یی روشن،کارم را شروع کردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم، تا بهترین نتایج را، به دست آوردم. حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود، و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بود.


بعد از یک سال، که آزمایش های بسیار جالبی را، با نتایج بسیار ارزشمندی، به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم، و شمش طلا (میله) خرد شده، و تکه تکه را،که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را، داخل یک جعبه، روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض این که، چشمش به من افتاد، مرا شناخت، و با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را به دست اوردید؟ فورا پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، به دست اورده ام. به همین دلیل نزد شما آمده ام، که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم، زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را بازکردم، و شمس تکه تکه شده را، به او نشان دادم. و پرسیدم حالا باید چه کارکنم؟ چون قسمتی از این شمشی را، بریده ام، سوهان زده ام، و طبیعتأ مقداری از طلاها دور ریخته شده است.


خانم تلفنچی، با همان روی خوش، لبخند بیش تری زد، و به من گفت: اصلا مهم نیست، نتایج آزمایش شما، برای ما مهم است. مسئولیت پس دادن این شمش، با من است. من که به کلی متعجب شده بودم، شمش را داخل جعبه، روی میز او گذاشتم، و خارج شدم. وقتی با قدم های آرام، و تفکری ژرف، از آن چه گذشته است، به خوابگاهم می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر، و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند،که شما تلفنچی باشید یا استاد، مجموعه آن مراکز در کشورهای پیشرفته، دارای احترام هستند، و بسیار طبیعی است،که وقتی دست یک پژوهشگری، در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد، و دارای احترامی شایسته باشد، حاملی به جز توسعه علمی، در پی نخواهد داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *